پسر عزیزم ، محمد سجادپسر عزیزم ، محمد سجاد، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

محمد سجاد، موهبت الهی

بابای مهربون

بابایی که می ره سر کار،  از صبح دلم براش تنگ می شه تا شب که برمی گرده . دوست دارم همش براش زنگ بزنم و باهاش صحبت کنم ولی نمی خوام مزاحم کارش بشم (به جز وقتی که کار ضروری پیش بیاد). فقط ظهر که می شه منتظرم هروقت کارش تموم شد خودش برام زنگ بزنه و یه کم با هم صحبت کنیم.  بابایی خیلی مهربونه پسر گلم. اون قدر سرگرم خاطراتم با تو بودم که متاسفانه یادم رفته بود بگم توی این سه سال زندگی چقدر بابایی با من مهربون بوده و کمکم کرده. این پنج ماهی که خدا تو رو به ما داده که نگو. اون قدر بابایی زحمت کشیده که نمی تونم برات همه رو تعریف کنم. اون روزهایی که ویار داشتم ، و نمی تونستم غذا بخورم  و چه برسه به اینکه  غذا درست ...
25 تير 1391

نیمی از اه به پایان رسید

سلام پسر عزیزم. امروز اومدم بهت مژده بدم که خدا رو شکر نصف راه با هم و به سلامتی طی کردیم. دعا کن نصف باقیمونده رو هم بتونیم همینجوری پشت سر بذاریم و تو زودتر بیای تو بغل مامانی و بابایی.  این 20 هفته که روزهای خوبی بود ... از اون روزهایی که استرس حضورت توی شکمم رو داشتم و نمی دونستم اولین سلول هات درست سر جاشون تشکیل شده یا نه، تا اون روزی که صدای قلبتو برای اولین بار شنیدم و انگار دنیا رو بهم دادن. از اون روزایی که ویارم شروع شد و روز به روز بدتر شد تا جایی که بعضی وقت ها از گرسنگی و دلتنگی گریه می کردم تا اون روزایی که بابایی رو به زور راضی می کردم تا بریم و لباس های خوشگل توی سیسمونی فروشی ها را ببینم و ذوق...
21 تير 1391

سلام گل پسرم

یه خاطره وسط خاطره بیمارستانم بود که چون خیلی جالب بود، می خوام جداگانه برات تعریف کنم. وقتی رفتم دکتر و برام سونوگرافی نوشت کلی خوشحال شدم. چون فقط به این فکر می کردم که بعد از کلی وقت می تونم قندعسلمو ببینم. تو ذهنم بود که از دکتر بپرسم بلاخره دختری یا پسر.   خانم منشی بخش رادیولوژی از منم بیشتر عجله داشت. همش می گفت از دکتر جنسیتشو بپرس حتما بهت می گه. خلاصه که دراز کشیدیم و دکتر کلی بررسی کرد و گفت خدا رو شکر بچه سالمه و مشکلی نداره. بعد هم رفت تو اتاقش و گفت چند لحظه دیگه میام . تو راه برگشت بابایی از دکتر خواست جنسیت جوجه طلاییمون رو بهمون بگه و دکتر هم قبول کرد ، البته خیلی لطف کرد چون ما اصلا برای این کارا نرفته ب...
16 تير 1391

درد شکم و بیمارستان

بعد از یک هفته که سمت راست شکمم یه کم درد داشت، 13 تیر از صبح که بیدار شدم ، دردم شدید شده بود و تا بعد از ظهر هم خوب نشد. بابایی که از سر کار اومد با هم رفتیم دکتر زنان توی شهرک. دکتر هم برام سونوگرافی و آزمایش خون نوشت. گفت ممکنه دردت به خاطر عفونت باشه یا خدایی نکرده آپاندیس باشه. رفتیم سونو و آزمایش و نتیجه رو دکتر جراح دید و منو فرستاد بخش زنان که متخصص زنان منو ببینه.  وقتی رفتم بخش زنان و دکتر اومد خیلی خوشحال شدم چون اون روز دکتر مهربون خودم، دکتر محمدی بیمارستان بود. معاینه ام کرد و گفت باید تحت نظر باشی چون دردت سمت راسته شاید خطر ناک باشه. و بعدشم گفت می تونی بری خونه و چند ساعت یه بار بیای آزمایش بدی یا اینکه همین ج...
16 تير 1391

دوشنبه پرکار

قربونت برم، امروز از صبح پای کامپیوتر بودم و داشتم مقالمو درست می کردم . ببخشید اگه خسته شدی. فردا باید برم دانشگاه، یه کار مهم دارم. دعا کن موفقیت آمیز باشه و حال مامانی هم بد نشه از گرما. بابایی چهارشنبه آخرین امتحانشو داره و بعدش می تونه حسابی استراحت کنه و شاید هم مامانی رو بعد از تقریبا 3 ماه یه تفریح درست و حسابی ببره. آخه می دونی، مامانی از وقتی 28 فروردین اومده تهران نتونسته یه بار هم با خیال راحت از خونه بره یرون. در واقع یا برای دکتر می رفتم بیرون یا اینکه اگه خیلی دلم می گرفت یه ذره با کلی دلهره می رفتیم بیرون. اون هم با تمهیداتی که بابایی انجام می داد تا حالم بد نشه . البته تا اوایل خرداد که خودم حالم بد بود ...
5 تير 1391

شب ولادت امام سجاد(ع) و شادی های قند و عسل

دیشب شب زیبای ولادت امام سجاد (ع) بود. من و بابایی و شما ، تصمیم گرفتیم برای مراسم بریم مسجد شهرک که قرار بود جشن ولادت رو برگزار کنند. خیلی مراسم خوبی بود. بابایی هم  یه جعبه شیرینی گرفت که به مناسبت ولادت امام چهارم، از طرف شما - نی نی گلم- بدیم به بچه هایی که اومده بودن مسجد برای جشن(بعدا بهت می گم دلیلش چی بود). دیشب توی زیر زمین مسجد-که جزء مسجد نبود- مراسم مولودی خوانی هم بود. دیشب کلی توی شکم مامانی بالا پایین پریدی. احساس می کردم خیلی خوشحالی که آوردیمت برای مراسم ولادت.  امروز هم که پنجمین روز تیر ماه بود، مثل دیشب از صبح داری ورجه وورجه می کنی توی دلم. حالا واقعا خودتی که اینقدر داری قند توی دل مامانی آب می کن...
5 تير 1391

ولادت امام حسین (ع)

به هر طرف نگری جلوه ی جمال خداست ادب کنید که میلاد سید الشهداست گرفته ختم رسل روی دست آینه ای که در صحیفه ی او صورت خدا پیداست   داستان فطرس ملک وقتى كه حضرت سيدالشهداء (ع ) متولد شد، خداوند تبارك و تعالى حضرت جبرئيل (ع ) را با هزار ملك بر پيغمبر (ص ) نازل فرمود كه به پيغمبر(ص ) تهنيت گويد. همينطورى كه حضرت جبرئيل (ع ) بر پيغمبر (ص ) نازل مى شد گذرش به جزيزه اى كه فطرس يكى از ملك مقرب كه از حاملان عرش الهى بود كه بر اثر اشتباهى كه از او سرزده بود و در آن جزيزه زندان شده بود و بالش ‍ شكسته بود و به عذاب گرفتار بود و در بعضى روايات بمژه هاى چشمش ‍ معلق و آويزان بود و از زير او دود بدبويى مى ...
2 تير 1391

اعیاد شعبانیه

گل مامان، این ماه ، ماه پر خیر و برکت شعبانه. این ماه پر از عیدهای قشنگه. سوم شعبان ولادت نورانی امام حسین (ع) ، چهارم شعبان، ولادت حضرت اباالفضل (ع) و پنجم شعبان هم ولادت امام سجاد (ع) . نیمه شعبان هم که جای خودشو داره. ولادت آقا و سرورمون امام عصر (عج) . همه این عیدارو بهت تبریک می گم و قول می دم عیدیتو از بابایی بگیرم. آخه بابایی توی همه عیدای قشنگی که داریم به من عیدی می ده.  تازه نیمه شعبان سالگرد ازدواج من و بابایی هم هست. ما بعد از ظهر نیمه شعبان سال 88 باهم ازدواج کردیم. و یه چیز دیگه تولد باباییه که شانزده شعبانه. دو سال پیش یعنی سال 89 ما شب های ولادت این سه بزرگوار رو نجف بودیم و توی ایوان نجف، از ...
2 تير 1391

اتل متل

چند وقتیه که هر وقت حوصلمون سر می ره، با بابایی شروع می کنیم به حرف زدن با تو نی نی قند عسلمون یا اینکه به پیشنهاد بابایی باهات اتل متل ، بازی می کنیم. مامان فدای نی نی خوش شانسش بشه، آخه تا الان هر چی باهات اتل متل بازی کردیم فقط یه بارشو من برنده شدم و بقیه دفعات رو تو. بابایی بنده خدا که تا حالا نتونسته حتی یک بار هم تو رو ببره. من که کلی ذوق می کنم وقتی تو برنده می شی. و هر وقت هم یکی از پاهای کوچولوت رو باید جمع کنی، کلی ناراحت می شم. خدا کنه توی زندگیت هم همیشه برنده و خوش شانس باشی. البته عسلم، توکل به خدا رو  فراموش نکن. اینو بدون که خدا اول و آخر همه کارهاست. به خدا که توکل کنی، می تونی مطمئن مطمئن باشی که نتیجه کارت ...
2 تير 1391

اولین حرکت های نی نی عزیزم

مامان قربون اون حرکت های نرمت.  سه شنبه شب (30 خرداد)  بود که اولین حرکتتو حس کردم یعنی آخرین روزای چهارماهگیت. الان دیگه هر روز چند بار حس می کنم که داری به شکم مامانی ضربه می زنی. خیلی لذت بخشه که حس می کنم تو داری توی دل مامانی حرکت می کنی.  بعضی وقتا دلم برای حرکتتات تنگ می شه وکلی ازت خواهش می کنم تا یه بار دیگه ضربه بزنی ولی تو، نی نی گلم اصلا به حرف مامانی گوش نمی کنی. اشکالی نداره عزیزم. هروقت دوست داشتی حرکت کن و مامانی رو خوشحال کن. اگه بخوام حرکت های این روزات رو توصیف کنم، می تونم بگم : اولش یه حسی مثل  حرکت هوا توی شکمم بود. بعد شد ضربه های خیلی آروم (شاید همونی که می گن مثل ترکیدن حباب داخل شکم...
2 تير 1391