بابای مهربون
بابایی که می ره سر کار، از صبح دلم براش تنگ می شه تا شب که برمی گرده . دوست دارم همش براش زنگ بزنم و باهاش صحبت کنم ولی نمی خوام مزاحم کارش بشم (به جز وقتی که کار ضروری پیش بیاد). فقط ظهر که می شه منتظرم هروقت کارش تموم شد خودش برام زنگ بزنه و یه کم با هم صحبت کنیم. بابایی خیلی مهربونه پسر گلم. اون قدر سرگرم خاطراتم با تو بودم که متاسفانه یادم رفته بود بگم توی این سه سال زندگی چقدر بابایی با من مهربون بوده و کمکم کرده. این پنج ماهی که خدا تو رو به ما داده که نگو. اون قدر بابایی زحمت کشیده که نمی تونم برات همه رو تعریف کنم. اون روزهایی که ویار داشتم ، و نمی تونستم غذا بخورم و چه برسه به اینکه غذا درست ...
نویسنده :
فاطمه - مامان محمدسجاد
12:28